Farhad darya - Gule suri

گلی سوری


کبوترهای سبز جنگلی در دوردست از من
سرود سبز می خواهند
من آهنگ سفر دارم
من و غربت

من و دوری
خدا حافظ گل سوری!

سر سردره های بهمن و سیلاب دارد دل
بساط تنگ این خاموشی
این باغ خیالی
ساز رویای مرا بی رنگ می سازد
بیابان در نظر دارم
دریغا، درد!
مجبوری!
خدا حافظ گل سوری!

هیولای، گلیم بددعایی های ما بر دوش
چراغ آخر این کوچه را
در چشم های اضطراب آلودۀ من سنگ می سازد
هوای تازه تر دارم
از این شوراب، از این شوری
خدا حافظ گل سوری!

نشستن
استخوان مادری را آتش افکندن
به این معنی، که گندمزار خود را
بستر بوس و کنار هرزه برگان ساختن
از هر که آید
از سرافرازان نمی آید
فلاخن در کمر دارم
برای نه
به سرزوری!
خدا حافظ گل سوری!

ز حول خاربست رخنه و دیوار، نه!
از بی بهاری های پایان ناپذیر سنگلاخ
آتش به دامانم
بغل واکردنی ره توشۀ خود را
جگر زیر جگر دارم
ز جنس داغ،
ناسوری!
خدا حافظ گل سوری!

جنون ناتمامی در رگانم رخش می راند
سیاهی سخت عاصی، در من آشوب آرزو دارد
نمی گنجد در این ویرانه نعلی از سوارانم
تما شا کن چه بی بالانه می رانم!
قیامت بال و پر دارم
به گاه وصل،
منظوری
خدا حافظ گل سوری

Afghanlyrics.blogspot.com